برای تو می نویسم
آرامش سکوت
آدمي گر ايستد بر بام عشق،دستهايش تا خدا هم ميرسد..
دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم... حال من دست خودم نیست...
و ندانستم که بعد از آن چه خواهد شد
و ندانستم که چرا گریه کرده ام
و شاید هم از یاد برده ام
نمیدانم!
و شاید دوباره بچه شدم
و شاید هم آن موقع بزرگ بودم!
اصلا شاید مرا به زور اینجا آوردند؟
اگر خودم به زور آمده باشم چی؟!
نمیدانم!
حالا می خواهم بروم
اما...
دیگر زورم نمی رسد!...........
در این دنیایی که :
« پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود
طناب دار تو را می بافند! »
احساس پیری می کنم
و شاید هم...
فکر می کنم که پیر نیستم!
پیر ؟؟؟
جوان؟؟؟
سیب!
«چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟»
نمیدانم!
هیچ نمیدانم ... !!!
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:8 توسط Secret
|
سلام بر مهدی ...