آیا شما حس ششم دارید؟
آیا شما حس ششم دارید؟
برای تقویت حس ششم:
۱) از خودتان سوال کنید: سوال از حس و ذهن خودآگاه یکی از بهترین راه های گشودن کانال قدرت ماورایی و علم غیب است. فقط در مورد چیزی که واقعاً می خواهید بدانید لحظه ای تفکر کنید. به طور مثال «آیا باید شغلم را عوض کنم؟» وقتی شب می خواهید به رختخواب بروید با صدای بلند از خود این سوال را بپرسید. مشاهده می کنید که رویاهای شما در شب پاسخ سوال شما را می دهند.
۲) افکار خود را به روی کاغذ بیاورید: قبل از اینکه شب به خواب بروید و وقتی که صبح از خواب بیدار شدید، در مورد موقعیت خود فکر کنید و در مورد مواردی که برایتان حائز اهمیت است با دقت فکر کنید، سپس شروع به نوشتن کنید. به افکارتان اجازه دهید که ارادی عمل کند و هر آنچه که به فکرتان می رسد روی کاغذ بیاورید، سپس کاغذ را نگاه کنید، متوجه می شوید چه اتفاقی رخ داده: «افکارتان شما را هدایت و نصیحت کرده است.»
۳) به خودتان اعتماد کنید: مثلاً وقتی در حال قدم زدن هستید، اما ناگهان دلت می خواد که به سمت چپ بپیچید، این کار را انجام دهید، حتی اگر بعداً متوجه شدید که از مسیر واقعی دور شده اید، اما باز هم به حس خود پاسخ مثبت دهید و مشاهده می کنید که درست شما را هدایت کرده است.
۴) زمانی را در طبیعت صرف کنید. در طبیعت و در معرض هوای آزاد بودن و کنار درخت بودن، بصیرت و بینش انسان را بالا می برد.
۵) از روش «گل درمانی» استفاده کنید. گل های تازه باعث افزایش انرژی در فضای خانه شما می شود. حتی اجازه می دهد تا مقداری هوای تازه و آزاد وارد فضای خانه شما شود. گل های تازه، روحیه شما را تقویت می کند.
همه ما رویاهایی داریم که گاهی به حقیقت می پیوندد. در طرف مقابل همه ما دلشوره هایی هم داریم که گاهی درست از آب در می آیند. مثلاً خیلی وقت ها پیش می آید که احساس می کنیم قرار است، تلفن به صدا در آید و بعد صدای زنگ تلفن را می شنویم. «جوآن ماری ولان» یکی از افراد برخوردار از این حس است. او همیشه نسبت به این حس نگران بود و فکر می کرد چیزی اشتباه در خلقت او وجود دارد تا اینکه متوجه شد این بهترین هدیه ای بوده که از جانب خداوند به او داده شده و او خیلی خوش شانس بوده که توانسته چنین هدیه ای دریافت کند.
او می گوید: همیشه نشانه هایی را احساس می کردم. مثل اینکه یک نفر کنارم نشسته سپس صدای پک زدن به سیگار را می شنیدم و دود سیگار را نیز می دیدم. از جا بلند می شدم، از تخت پایین می آمدم، پدر تویی؟ اینجایی؟ چند سال قبل پدرم در اثر سکته قلبی جان خود را از دست داد و از آن زمان تاکنون من همیشه غم عجیبی در قلبم دارم. اما الآن، صدای نفسهایش و بوی ادکلنش را حس می کنم و وقتی بوی او به مشامم می رسد، احساس راحتی می کنم. این اولین باری نبود که من وجود کسی را حس می کردم و یا آدمهایی از دنیای دیگر سراغ من می آمدند. * نمی خواستم متفاوت از بقیه باشم وقتی به سالها قبل فکر می کنم، می بینم از همان کودکی با بقیه فرق داشتم. اکثر شبها وقتی در تختخواب بودم صدایی می شنیدم وقتی از خواب بیدار می شدم، ضربان قلبم تند می شد. زن و مرد پیری را می دیدم که آغوششان را به روی من باز کرده و با هم صحبت می کردند. من از ترس به اتاق پدر و مادرم می دویدم و فکر می کردم غولها هستند که شبها سراغ من می آیند. پدرم با آرامش کامل مرا به اتاقم باز می گرداند و با خونسردی زیر تخت، داخل کمد و همه جا را بازدید می کرد و می گفت: «برو بخواب عزیزم، هیچکس اینجا نیست». اما وقتی من به رختخواب باز می گشتم، با خود زمزمه می کردم، پدر تو اشتباه می کنی. وقتی ۹ ساله بودم. خواب دیدم مادر پدرم تلفن کرد و گفت که می خواهد ما را ترک کند و پیش خدا برود. اما همه چیز رو به راه خواهد بود و هیچ اتفاقی بعد از او رخ نخواهد داد. سه روز بعد مادر بزرگم فوت کرد. وقتی ماجرا را برای پدر و مادرم تعریف کردم، مادرم گریه کنان مرا در آغوش گرفت و گفت: «توباید مثل من و مادرم باشی. ما همیشه قبل از اینکه اتفاق بدی رخ دهد، از آن مطلع می شویم. ما نفرین شده هستیم.» من هم با گریه پاسخ دادم: «نه من نمی خواهم مثل شما ملعون و نفرین شده باشم» از آن به بعد تا چند سال هر وقت صداهایی می شنیدم یا خوابی می دیدم سعی می کردم آن را نادیده بگیرم و دیگر راجع به این موضوع با مادرم صحبت نکردم تا اینکه در سن ۱۶ سالگی خواب مرگ پدرم را دیدم و وقتی پدرم را از دست دادم باز هم شوک عجیبی به من وارد شد. اما باز هم با این حس جنگیدم و به مادرم چیزی نگفتم. آرام، آرام از طریق تلویزیون، اخبار و روزنامه ها متوجه شدم که افراد دیگری نیز مثل من با همین حس وجود دارند که اتفاقات بد را پیش بینی می کنند. ۲ سال بعد وقتی با ناپدری ام «جان» مشغول عبور از جاده بودیم، دوباره ندایی از درونم به من گفت: حرکت نکن. تا آمدم موضوع را جدی بگیرم کامیون بزرگی با ما برخورد کرد و هر دوی ما را زخمی کرد. پس از چند روز که بالاخره، در بیمارستان به هوش آمدم دیگر نتوانستم مقاومت کنم و مادرم را در آغوش گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم، چون از ناحیه کمر و ستون فقرات دچار شکستگی شده بودم، چند ماه بستری بودم. اما بعد از آن فکر کردیم که وقت آن رسیده که با مادرم به این مساله جدی تر نگاه کنیم و سعی کنیم اقدامی در جهت فهمیدن این حس برداریم. به سراغ آدمهایی که با عالم دیگر و مردم عالم دیگر ارتباط داشتند رفتیم. کتابهای زیادی مطالعه کردیم، با آدمهایی مثل خودمان ملاقات کردیم و متوجه شدیم که صداهایی که می شنویم برای ترساندن ما نیست، بلکه از جانب روحهایی است که مراقب ما هستند. ما روح پلیدی نداریم. بلکه فرشته هایی در اطراف خود داریم. و شاید آنها هدیه هایی از طرف خداوند هستند که به ما داده شده اند تا ما به اطرافیانمان کمک کنیم. این واقعیت مسوولیت سنگینی بود. حالا دیگر من هدف زندگی خود را می شناختم. «پدر از من برای چند نفر تقاضای حلالیت کرد.» اول باید سراغ یکی از همکارانش می رفتم که پدرم ناراحتش کرده بود، وقتی پیش آن خانم رفتم و برای پدرم تقاضای حلالیت کردم، مرا در آغوش گرفت و گریه کنان گفت: «نمی دانی چقدر منتظر این لحظه بودم.» و بعد چند نفر دیگر. این مسوولیت را بخوبی توانستم انجام دهم و وقتی کار تمام شد، پدرم دوباره با همان بوی ادکلن همیشگی و دود سیگار به اتاقم آمد و از من تشکر کرد. او می گفت امشب با خیال راحت و در آرامش زندگی می کند، من به قدری خوشحال بودم که دائماً از خداوند به خاطر این موهبتی که به من ارزانی داشته تشکر می کردم. چند شب بعد خانمی را در رویاهایم دیدم که بسیار بی تاب بود. او می گفت: همسر و پسرش همیشه با هم در حال جنگ بودند و او تنها کسی بود که قادر به آرام کردن آنها بود و حالا که او در دنیا نیست خیلی نگران پسرش است. با جست وجوی فراوان آدرس آنها را پیدا کردم و به سراغشان رفتم و تمام ماجرا را تعریف کردم و مطمئن شدم که پدر و پسر در صلح و آرامش کامل با هم زندگی می کنند و مشکلی ندارند. از کمک کردن به افراد واقعاً لذت می برم. هر موقع در اتاق خواب در تاریکی تنها می نشستم دود سیگار پدرم را استشمام می کردم و این یکی از شیرین ترین و خوشبوترین بوهای زندگی ام شده بود. من واقعاً نمی دانم در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد اما می دانم که هیچ وقت تنها نیستم و کسانی را که دوست داریم همیشه در کنارمان هستند و هر زمان که ما دریچه قلبمان را به روی فرشتگان باز کنیم و به آنها گوش دهیم آنها ما را هدایت خواهند کرد.
سلام بر مهدی ...